مردم شهر سياه،
خنده هاشان همه از روي ريا ست.
و به غير از دو سه دوست
كه هر از گاهي چند
لب جويي بنشينيم و ز هم ياد كنيم،
دلشان سنگ سيا ست.
ما در اين شهر دويديم و دويديم؛ چه سود؟
هر كجا پرسه زديم ،
خبر از عشق نبود.
و تو اي مرغ مهاجر كه از اين شهر گذر خواهي كرد،
نكند از هوس دانه گندم به زمين بنشيني !
گندم شهر سياه،
